در میانۀ صحنۀ پنجم از پردۀ پنجمِ نمایشنامۀ "مکبِث" شکسپیر، دیالوگی مشهور از مکبِث رو می خونیم که پس از شنیدن خبرِ مرگ همسرش اونو میگه. این تکگویی (Soliloquy)، در بسیاری از اشعار و فیلم ها مورد اشاره قرار گرفته و توصیفی زیبا و بامفهوم رو از زندگی و عمر به ما میده که نشان از قلم توانا و ذهن دقیق بینِ شکسپیر داره. 

او به ناچار پس از این مرده است، 

از برای چنین خبری زمانی مقرر بود،

فردا، و فردا، و فردا

با این گام کوتاه از روزی به روزی می خزد

تا به آخرین هجای مکتوب در دفتر زمان؛

و تمامی دیروزهای ما بر ابلهان

راه مرگِ خاک آلوده را روشن ساختنه اند.

خاموش، خاموش، ای شمع مختصر!

زندگی چیزی نیست جز سایۀ لرزانی،

بازیگر بیچاره ای

که ساعتی از عمر خویش را بر روی صحنه می خرامد

و جنب و جوش می کند

و پس از آن دیگر آوازی از او به گوش نمی رسد.

قصه ایست که دیوانگان گفته باشدش، پراز هوی و های و خشم

که بیانگر هیچ چیز نیست!

ترجمه برگرفته از کتاب "شعر و عناصر شعری" بازگردانی شده توسط "غلامرضا سلگی"


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها